بیست و یکم آبان
امشب از ذهنم گذشت این اخرین زمانهای زندگیمو با تو حرف بزنم. و ترجیح میدم نخونی. برا اینکه کمی تا قسمتی ازت حیا میکنم. غلط یا درستشو نمیدونم. از احساسی که برام پیش میاد میگم.
اقا یاسر به جای تو، اجازه داده با او حرف بزنم و دخترش باشم. گرمای مطبوعی داره شنیدناش و خوندناش.
اون همه سالی که باهات زندگی میکردم نمی دونستم عشق زندگی میتونه بین دختر و پدر اتفاق بیفته. ادعا نمیکنم. خودتم میدونی که بعد از سیزده سال که مرگ رو به ناچار انتخاب کردی حتی وقتایی که نخواستم با من بودی، و خیلی از شبها تو خواب با هم زندگی کردیم، انگار ادامه از قبل.
چه وقت بنویسم نمی دونم. دوست دارم خیلی زود شروعش کنم.
پر از وراجی ام.
دلم برات تنگ شده و ممنونم که بابای خوبی بودی اونقدر که تموم نشدی بعد از مردنت.
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: