چارتکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست.
به مولکول های آدمی فکر می کنم، که به هم تعلق نداریم.
یک روز ِ دور تصمیم گرفتم، وفادار نباشم. با اینکه وفاداری در بندبند وجودم تعبیه شده بود. در بیابان ها روان شدم و از دریای وجودم، تنها جوی باریکی ماند، نحیف.
و حالا ماه هاست به آدمی وفادار مانده ام که عهدی با من نبسته است. و در صحرایی که خورشیدش سوزنده می تابد، فرو رفته ام بی آنکه بگذارم از من بنوشد. / در صحرا باشی و در معرض آفتاب بی رحمش و نگذاری بنوشدت صحرا/ .
عشق، حتی اگر اشتباه، سایبانی ست که چشمه را از تبخیر و مرگ، در امان می دارد.
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: