باورِ هیچ
تمام شدن، واقعی تر از هر شروعی، بر ما غالب است.
خیلی از زمانهای زندگیم حتی وقتی بچه بودم، درگیری ذهنیم بود توی ذهن آدمها چه خبره. وقتی به علاقه بزرگترها به خواب بعد از ظهر نگاه می کردم برام عجیب بود مگه خواب چه خوبی ای داره که اینهمه مشتاقشن. حتی وقتی دخترخاله م که فقط سه سال ازم بزرگتر بود، وقتی می خوابید، روانداز رو روی سرش می کشید برام سوال میشد چی تو سرش میگذره که باید از همه فاصله بگیره.
بعد ها ادمهای تنها برام معما بودن، که چرا تنهان، به چی فکر می کنن، غصه و غمشون چیه.
حالا که نیم قرن گذشت از نفس کشیدنم، و با گردش تو ذهن و خلوت ادمهای مختلف متوجه شدم هیچ چیز خاص و عجیب غریبی تو ذهن و فکر ادمها نیست، جز تماشای تصاویر از ماجراهای اتفاق افتاده یا پیش بینی شده، و گفتگوهای گاها بی سر و ته، سوالهای زیاد با جواب های تکراری اغلب و بیشتر اوقات غلط و اشتباه.
با همه ی مه غلیظی که همه ما ادمها درونش گم شدیم، یا گمشده به نظر می رسیم اما هیچ خبر عجیبی نیست که ازش دور مونده باشیم.
گره ها و زخم های تحمیلی یا گاه خود ساخته.
استمرار و تکرار غلط های مبهمی که اغلب ازشون سر در نمیاریم.
این که یه جایی یه چیز خاصی هست درون ادمیزاد میشه گفت هست و نیست.
ادمیزاد خودش مه و ابر و غباره .
حالا بخواه توی ابر دنبال یک راز عجیب یا شی گمشده باش.
همچنان ادامه دارد.
برچسب: ،