طلوع قدرت
پیش از بهار دیدمش. هر دو مهمان بودیم. من روی مبل کنج هال نشسته بودم، رو به جنوب غربی. او دو متر آن طرف تر روی مبلی رو به شمالغربی. نیم رخ و گاه سه رخش را می دیدم. داشت ماجرای سفرش را تعریف می کرد. لبهایش را نگاه میکردم. چقدر زیبا و خوش فرم بودند. هر کلمه ای که می گفت لبهایش از حالتی جذاب به حالت جذاب دیگری در می امد. می شنیدمش اما غرق تماشایش بودم بیشتر. و نگران ِ تمام شدنِ ماجرا و ساکت شدنش.
قبل از انکه حرفش تمام بشود. پارمیس صدایم کرد که با توام، بیا اینجا نفس کارت داره، گفتم کار داره پاشه بیاد پیشم، نفس با شیطنت نگاهم کرد.
دوباره برگشتم ب تماشای لبهای زیبا.
از ذهنم گذشت، چرا تا حالا این لبها را ندیده بودم.
...
هر چه می گذرد، بیشتر از قبل به زیبایی های انسان ها پی می برم.
......
صدایم تقدیم تو باد. میم.
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: